برای ارزوهایی که مردند... برای سکوت های کر کننده ام ... برای سکوت های سنگین تر از فریادم...

درخشش امید در چشمانت، طلوع بکرِکوهستان را بیادم می آورد... تو خورشید آرزویی؟ نه... قابِ عکس انگیزشی یا تصویری از آمال در خاطرم هستی؟ نه. تصاویر در خاطرم کمرنگ می شوند، محو می شوند و میمیرند.... ولی تصویر و یاد و خاطره ی تو برای من نمی میرد، محو و کمرنگ نمی شود، حتی در لابلای اجزای محلول یا غیر محلول ذهنم ته نشین هم نمی شود....
تو همایی، بالهایت در تلالو نور طلایی خورشید می درخشد، برایم ثروت بی پایان نمی آوری و نه مقام؛ که هر دو سخیف و آلوده کننده اند. تو زندگی را حمل می کنی، اصلاً خود زندگی هستی، پیام آورِ تلاشی، نوید بخشِ لذتی. لذتِ جان کندن و سخت گذراندن در راهِ هدف... نیامدی که بمانی، همانی که در آسمانِ حیات، بالهای غریزه را بهم می کوبی و اوج میگیری و من به تو نمی رسم، جا می مانم... بی آنکه غرایزت را محکوم کنی، بدونِ شماتتِ خودِ نازنینت، بگذار و برو.

+ یکشنبه سی ام تیر ۱۳۹۸ زمستانی ترین |