|
برای ارزوهایی که مردند... برای سکوت های کر کننده ام ... برای سکوت های سنگین تر از فریادم...
|
امروز میون این همه بی تمرکزی روی لینکی کلیک کردم و وبت باز شد... مثل همه وبا دوتا پستت خوندم دیدم وب معمولیه.. همینطوری اسکرول کردم پایین و اومدم ضربدر بزنم بیام بیرون چشمم به برچسب آقا گرگه خورد.. برام جالب شد کلیک کردم.. و از این متن که نوشتی خوشم اومد.. میخام بگم چقدر خوشحال میشه اون اقا گرگه اگر این حرفا رو بشنوه...
آدم ها هم مثل ِ کلمه ها ، هر کدام بوی ِ خودشان را دارند .. و طعم ِ خودشان را... من بوی ِ تو را از برم ... طعم ِ تنت را هم ... بالا بروی .. پایین بیایی ... صورتت زبر است و من می میرم برای زبری ِ صورتت ... تنت سنگین است و من پر پر می زنم برای سنگینی تنت ... برای به سختی نفس کشیدن ... دستهات محکم است و من ... دلم می رود برای اسیر شدن میان بازوهای محکمی که امن ترین جای دنیاست ... پاهات محکم است و من ... دلم می خواهد زمان بایستد وقتی پاهام را حلقه می کنم دورشان ...
اوهوم ... من بویِ تو را از برم ... هر کجای این دنیا که باشی ، چشم هام را می بندم ... بو می کشم ... پیدات می کنم ... نگو که این روزها توی همهمهء ادم های ِ دورو برت گم شده ای ... نگو ...
حالا بیا ... بیا اینجا .. کنار ِ من ... دلم طعم ِ تنت را می خواهد ... دلم ... آغوش ِ تو را می خواهد ... دلم .. دستهات را ... صدای ِ نفس هات را ... دلم سنگینی تنت را می خواهد ...
یه پست دیگه نوشتی:
اصلا می دانی ، توی این دنیا هر دختری باید آقا گرگهء خودش را داشته باشد ، که تماااام شب تا صبح را دراااز بکشد روی تخت ، خودش را لوس کند تا او هی از نوک موهاش شروع کند .. تمام برامدگی ها و فرو رفتگی های تنش را ببوسد ... گازش بگیرد ... چانهء زبرش را بکشد روی تنش ... بعد همانجا را هی هی ببوسد ... بیاید تا نوک انگشتهای پاش ... دوباره بیاید بالا ... دوباره برود پایین ...
اوهوم ... تمااام دختر های دنیا باید که آقا گرگهء خودشان را داشته باشند ...
حالا تو هی بخندددد .... هییی بخند ....
یا زیر این پست نوشتی:
با موهام بازی می کنم ... دلم تو را می خواهد ... دلم تن ِ تو را می خواهد ... نه ... دلم هوس می خواهد ... دستهات را ... نفس نفس زدن هات را کنار ِ گوشم ... دلم خنده های پر از هوست را می خواهد ... دلم عشق بازی می خواهد ... زبری ِ صورتت را که می کشی روی ِ پوست ِ تنم ... دلم موهاِ خرمایی ِ لختت را می خواهد ... که به هم بریزمشان ... دلم سنگینی ِ تنت را می خواهد که نفسم را می گیرد ...
آدم است دیگر ... وقتی دلش اینها را می خواهد لباس هاش را در می آورد ... آن لباس خواب ِ شیری رنگ را می کند تنش ... می آید از روبروی ِ در ِ باز ِ اتاق ِ تو رد می شود .. بی هوا !! که مثلا آب بخورد ... یا چه می دانم ... رد بشود دیگر ...
تو هم آدمی دیگر ... می بینی ... هوایی می شوی ... خودکارت را می گذاری روی میز ... لبخند می زنی و جوری که بشنوم می گویی : نکن پدرسوخته ... تمام ِ کارهام مانده از دست ِ تو ...
من می خندم ... بی صدا ... به روی ِ خودم نمی آورم که شنیده ام ... برمی گردم دوباره از روبروت رد می شوم و می گویم : چیزی گفتی ؟ ... خنده ام می گیرد ... دلم می میرد برات وقتی گردنت را کج می کنی ، یک لبخند یواشکی می آید روی ِ لبهات ... عینکت را بر می داری می گذاری روی ِ میز ... خیره می شوی به من و می آیی طرفم ... تمام ِ تنم می لرزد زیر ِ سنگینی نگاهت ...
اصلا می دانی ! همهء دخترانِ دنیا باید که مردی را داشته باشند که رامشان کند ... که در برابرش توانِ مقاومت نداشته باشند ... که نگاهش تمامِ ادم را بلرزاند ...
میان ِ گرمای ِ تنت ، امن ترین جای ِ دنیا را تجربه می کنم ...
و اخرین متنی که دیدم این بود
اصلا می دانی ! دنیا بدون عشقبازی ، به لعنت ِ خدا هم نمی ارزد ...
لذت بردم از خوندن این 4 پست.. به این فکر میکنم چقدر لذت بخشه شنیدن این حرفا....