برای ارزوهایی که مردند... برای سکوت های کر کننده ام ... برای سکوت های سنگین تر از فریادم...

اتفاقای قشنگ و بد با هم افتاد... قشنگش اینه که کارم داره به انتهای خودش میرسه... و باید وارد مراحل بعدی بشم... قشنگ دیگش اینه تیممون 5 هیچ برد بازیشو.... اما من در عین مسمومیت بودم اصلن نفهمیدم بازیو و لذت بردن از گلارو... از ساعت 3 به خودم پیچیدم تا ساعت 9 شب... در این حد ضعیف شده بودم که به زور در اب معدنیو باز کردم یه ساعت بعدش گفتم سریای قبل اینطوری میشدم انار جواب میداد و سردردم خوب میشد.. دوتا انار برداشتم میخاستم هر دو رو قاچ کنم که گفتم بزار دونه دونه.... اولی رو به زور قاچ کردم.. و بدتر از اون اینکه توانایی خوردن انار نداشتم خیلی حس بدی بود... یه نصفه انار خوردم که تا چند دیقه بعد بالا اوردم.. دوباره نیم ساعت بعد نصفه دیگه رو خوردم دوباره بالا اوردم اما این سری دیگه رنگم از زردی و سفیدی به رنگ طبیعیش برگشته بود.. یکم نشستم و بعدش یه ابجوش گذاشتم و با یه کلوچه خوردم... گرم شدم و موتورم روشن شد.. الان نارنگی برداشتم... اصلن حوصله غذا درست کردن ندارم... بهتره بگم میل به غذا ندارم که درست نمیکنم... تازه اومدم پای کامپیوتر ببینم چیکار می تونم بکنم... 

خدایا شکرت.. کائنات ممنونم حواستون بهم هست.. دوستون دارم... 

+ جمعه سوم آبان ۱۳۹۸ زمستانی ترین |