برای ارزوهایی که مردند... برای سکوت های کر کننده ام ... برای سکوت های سنگین تر از فریادم...
گل سرخی به او دادم , گل زردی به من داد...!

برای یک لحظه نتمام قلبم از تپش افتاد...

با تعجب پرسیدم: مگر از من متنفری ؟!

گفت: نه باور کن , نه! ولی چون واقعا تو را دوست دارم ,

 نمی خواهم پس از آن که کام از من گرفتی

برای پیدا کردن گل زرد , زحمتی بخود هموار کنی...


برچسب‌ها:
کارو
+ چهارشنبه هفتم آذر ۱۳۸۶ زمستانی ترین