برای ارزوهایی که مردند... برای سکوت های کر کننده ام ... برای سکوت های سنگین تر از فریادم...
بهار آمده. اینجا حال و هوای پروانه‌ها ربطی به ساعت جدید و قدیم آدمها ندارد. کسی شکوفه‌ها را محکوم به وا شدن نمیکند و انگار جبرِ جغرافیایی، فقط برای آدم‌هاست. نه که تقصیر تو باشد که بسیار دوری و هنوز، مرا که در بهار و شلوغی های پر رفت و آمد آدمها هم دوستت دارم باور نداری! تقصیر من است که به تنِ ساعت، بهار را پوشانده‌ام. ببین اینجا نیمه شبها به وقت بهار است. نمی‌خواهم باور کنم نیمه شب شده و من تنها نشسته‌ام و دود شمع را با نگاهم دنبال میکنم. دوست داشتم نیمه شب که میشود ساعت، جامه‌ی بهار را از تن درآوَرَد تا نگاهم راحت شود. اینجا به هر دقیقه‌ای که نگاه میکنم زمستان رفته است. همه چیز مهیاست که باشی. می‌ماند نیمه شب‌ها. این روزها ساعتی توی اتاقم ندارم. ساعت شماطه‌دار زرد رنگی که در پاییزها و زمستان های بی تو، نگاهم را بلعیده بود گذاشته‌ام سر سفره‌ی هفت‌سین و سفره را کنج خانه پنهان کرده‌ام تا دیگر چشمم بهش نیفتد. اینجا دیگر شمع روشن نمیکنم تا تنهایی‌ام دیده نشود. نفرین تاریکی، بر تنِ من واجب است و بجا. نمی‌خواهم یک منِ تنها، از اشیا این خانه مجزا باشد. هر وقت آمدی همه‌ی چراغها را روشن می‌کنم تا همه بدانند دیگر شئ ساکن و غمگین این اتاق نیستم...

 


برچسب‌ها:
زهرا بخشعلی‌پور, شعر, برفی, برفی و فنچ
+ پنجشنبه پانزدهم فروردین ۱۳۹۸ زمستانی ترین |