برای ارزوهایی که مردند... برای سکوت های کر کننده ام ... برای سکوت های سنگین تر از فریادم...
|
آیدایِ احمد...
شریک سرنوشت و رفیقِ راه من!
هنوز نمی توانم باور کنم...
نمی توانم بنویسم...
نمی توانم فکر کنم....
همین قدر مست و برقزده...
گیج و خوشبخت با خودم می گویم... برکت عشقِ تو با من باد ...
و این، دعای همهی عمر من است....
هر بامداد که با تو از خواب بیدار شوم ...
و هر شامگاه که در کنار تو به خواب روم...
برکت عشقِ تو با من باد ...
اینگونه
بهاعتماد
نامِ خود را
با تو میگویم
کلیدِ خانهام را
در دستت میگذارم
نانِ شادیهایم را
با تو قسمت میکنم
به کنارت مینشینم و
بر زانوی تو
اینچنین آرام
به خواب میروم؟
کیستی که من
اینگونه به جد
در دیارِ رؤیاهای خویش
با تو درنگ میکنم؟